دختر عزیز مندختر عزیز من، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

آیسان؛ دختر مثل ماه من....

عزیزترینم، فرزندم....

عزیزترینم,فرزندم  من مادرت هستم... من با عشق, با اختیار, با اگاهی تمام پذیرفته ام که مادرت باشم  تا بدانم خالقم چگونه مخلوقش را دوست میدارد هدایت میکند و در برابر خواسته های تمام نشدنی اش لبخند میزند و در اغوشش میگیرد, من یک مادرم هیچ کس مرا مجبور به مادری نکرد...  من به اختیار مادر شدم تا بدانم معنی بی خوابی های شبانه را تا بیاموزم پنهان کردن درد را پشت همه حجم سکوتی,که گاه از خودگذشتگی نامیده میشود...  تا بدانم حجم یک لبخند کودکانه ات می تواند معجزه زندگی دوباره ام باشد... من نه بهشت می خواهم نه اسمان و نه زمین ...  بهشت من زمین من و زندگیم نفس های ارام کودکی توست که در اغوشم رویای پروانه ارزوهایت را م...
13 دی 1394

حرف زدن به سبک آیسان

سلام دختر ناز من الهی که قربونت برم که ماشالا روز به روز داری ناز تر و خانوم تر میشی. فدای اون خنده هات دختر قشنگم .  دیشب شب چله بود و ما رفتیم خونه مامانی خیلی خوش گذشت  خاله مهدیه کلی تدارک دیده بود از میوه و تنقلات گرفته تا شلغم و هویج پخته و .... خلاصه همه چیییی.  مامانی هم که همه رو به صرف پیتزا مهمون کرد. شما هم که کلی شیرین کاری واسه مامانی و خاله مهدیه انجام دادی و اونا هم هی قربون صدقت میشدن خاله مهدیه رو که از هر طرف بگیری ، حتی واسه 5 دقیقه میاد خونمون که تو رو ببینه. طفلک مامانی هم که نمیتونه باید منتظر بشه تا ما بریم .اگه هوا خوب بود که هرروز میرفتیم اونجا اما هوا سرده و من میترسم خدایی نکرده دور از جونت سرما ب...
2 دی 1394

دو ماهگی

نفس مامان امروز شما دو ماهه شدی . دوماهگیت مبارک فسقل خانوم من..... امروز باید واکسن دو ماهگیتو میزدیم. از دیشب با باباجون قرار گذاشتیم که دیرتر بره سرکار تا همون اول صبح بریم و واکسنتو بزنیم. اما من دیشب یکم حالش خراب شد و سر درد و چشم درد شده بودم. واسه همین صبح به باباجون گفتم که اون بره سرکار تا من یه کم بیشتر بخوابمو بعدش با یکی از خاله جونات میرم. مرکز بهداشت هم خیلی نزدیک بود خداروشکر. خاله محبوبه جون هم که واسه مراسم اربعین به اتفاق عمو نصرت وبچه ها اومده بودن مشهد، اومد و باهمدیگه شما رو بردیم مرکز بهداشت و واکسنتو زدیم. خدارو شکر که خاله محبوبه بود و شما رو نگه داشته بود واسه واکسن وگرنه من که اصلا دلشو نداشتم موقع واکسن زد...
10 آذر 1394

شیرین کاری جدید

سلام آیسان جونم این روزا خیلی شیرین کاری میکنی ماشالا عزیز مامان. دلمون غشششش میره واست عشقم. چند روزه میخواستم واست بنویسم ، اما همش نمیشدددد آخه ....  چند روزه مامان جون خیلی مریض بود یه بیماری یهویی به اسم کهیر ... تمام بدنم ریخته بود بیرون و میخارید از سر تا پام آخرشم که دیگه انقدر دست درد شده بودم که حتی نمی تونستم شما دختر گلمو بغل کنم و شیرت بدم خلاصه روزای سختی بود و تو این روزا ما مهمون خونه مامانی اینا بودیم خدایی هم خیلی دلم گرم بود چون می دونستم کسی هست که با وجود مریضی من به شما برسه کلی دوا دکتر کردیم هر کسی یه چی میگفت فعلا هم که آخرین دکتر که فوق تخصص آلرژی بود گفت که مامان جون به یه قرص به اسم مترونیدازل حساسی...
6 آذر 1394

ناآرومی های آیسان

چند شبه خیلی ناآرومی میکنی عزیزم. دلدرد داری و همش به خودت می پیچی و گریه میکنی. دلم خیلی واست می سوزه . امشب بردیمت مطب دکتر خوارزمی یه قطره جدید داد. انشالا که بهت بیفته گلم و زود زود حالت خوب بشه. ...
28 آبان 1394

40 روزگی نفس مامان

می نویسم برای تو ای شاهزاده ی بی همتای زندگیم. برای تو که با آمدنت بی مانندترین لحظاتم را رقم زدیی. برای تو که هر نگاهت قصه ایست از اینکه چگونه عاشقت شدم و  هر لبخندت حکایتی است از عاشقانه ترین رویاهایم..... کوچک زیبای من ، گل خوشبوی زندگیم ، با عشق برایت می نویسم تا شاید روزی با عشق بخوانی مادرانه هایم را..... دختر قشنگ من ، آیسان جان سلام. خوبی نفس من؟ 20 آبان شما 40 روزه شدی و من معجزه ی 40 روزگی رو به چشم خودم دیدم. زیاد شنیده بودم که ناآرامی های شبونه تا 40 روزگیه اما فکر میکردم خرافاته.از چند روز بعد از تولدت شما ، به قول آقای دکتر شما شب و روزت رو گم کرده بودی و به قول معروف شبا رو می تابیدی و روزا رو می خوابیدی اولا ا...
25 آبان 1394

عکسهای قبل از 40 روزگی

آیسان عزیزم سلام نفسم. خوبی مامانی؟ امیدوارم وقتی داری این پستها رو میخونی خوشحال و شاد باشی و هیچ غمی تو دلت نباشه گل مامان. هرچی بیشتر میگذره بیشتر عاشقت میشم نفسم. بعضی وقتا با خودم فکر میکنم اون وقتا که تو زندگیمون نبودی و خدا هنوز شما رو به ما نداده بود چه جوری بدون تو زندگی میکردم؟؟؟؟ اینجا میخوام واست چندتا از عکساتو قبل از 40 روزگیت بذارم. پس برو ادامه مطلب..... 7 روزگیت. آخ که عین موش خوابیدی. قربونت برم مننننننننننننن     اینجا شما 18 روزته گلم.     20 روزگیت . آماده شده بودیم که بریم مطب دکتر.     25 روزگیت . خوش خنده ی من.....     ...
24 آبان 1394

مهمونی کوچیک ما....

بعد از دهمین روز دیگه اومدیم خونمون مادر جون هم از تبریز اومده بودن مشهد پیشمون.  فردای اون روز یه مهمونی دور همی داشتیم تو خونه مون . مهمونی خیلی خوب بود و همه چی عالی برگزار شد اما .....           اما یه اتفاق حالمو خراب کرده بود. وقتی داشتم لباسهاتو عوض میکردم دیدم که روی دو تا دستات تاول های درشتی زده و زرد رنگه خیلی ترسیدم به مامانی اینا و خاله معصومه نشون دادم گفتن چیز مهمی نیست، حساسیته و جای نگرانی نداره اما فردای اون روز که بردمت پیش دکتر خوارزمی ناراحت شد و گفت واسه اطمینان ببرید پیش دکتر معموری تا مشورت کنم باهاش. تلفنی باهاش صحبت کرد و همون شب یه نامه داد و گفت که حرف من، حرف دکتر مع...
23 آبان 1394

خونه مامانی اینا

بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدیم رفتیم خونه مامانی و تا 10 روز اونجا موندیم. تو این مدت مامانی خیلی زحمت کشید. آخه....     آخه مامانی یه  کم پاهاش مریضه و باید با واکر راه بره همیشه هم روی تختش میشینه و ماها میریم پیشش تو اتاق تا اذیت نشه اما این مدتی که من اونجا بودم ،چون تخت من رو توی سالن گذاشته بودن می اومد روی مبل کنار تخت می نشست و اصلا توی اتاقش نمی رفت و همش راهنماییم میکرد که چیکار کنم که مواظب شما باشم. شبها هم که می اومد گوشه تختمون می نشست و تا صبح نگهبانی می داد و نمی خوابید آخه میترسید نکنه که من چون هنوز اولشه و بلد نیستم یه وقتی خدایی نکرده دستم بره رو صورتت یا موقع شیردادن واسه شما مشکلی پیش بیاد. م...
23 آبان 1394

اولین روز زمینی شدن فرشته کوچولو

دختر عزیزم 10مهرماه همزمان با عید غدیر بود که شما پای کوچولوت رو به این دنیای بزرگ و رنگارنگ گذاشتی تا با اومدنت رنگ شادی و شعف وصف ناشدنی به زندگی همه ما بپاشی. فرشته کوچولوی من شما دربیمارستان بنت الهدی مشهد ساعت 2.45 عصر بعد از بیشتر از 8ساعت درد و انتظار به دست پزشک خوب و مهربون دکتر میترا زنگنه که البته دوست خاله مهدیه هم بود، زمینی شدی.       بعد از زایمان بلافاصله ما رو به اتاقی در همون زایشگاه بردند و مقداری کاچی و خرما و آبمیوه دادن که بخوریم بعد از چند دقیقه هم شما رو تو آغوشم گذاشتند و ازم خواستند که شیرت بدم. به جرات میتونم بگم که زیباترین لحظه در زندگیم دیدن روی ماه شما دختر گلم بود. یک فرشته ناز و ...
23 آبان 1394