دختر عزیز مندختر عزیز من، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

آیسان؛ دختر مثل ماه من....

نگفته های با تاخیر من...

دختر عزیزم سلام. بالاخره مامان جون شروع به نوشتن کرد. این تصمیمی بود که خیلی وقته میخواستم انجام بدم . در واقع از همون اولین روزایی که فهمیدم شما تو شیمکمی میخواستم این وبلاگو درست کنم و واست بنویسم که بدونی چه اتفاقایی تو این روزا افتاده اما متاسفانه فقط یه هفته حالم خوب بود و ..... و به قول معروف هوس می کردم بابایی هم هی تند تند خرت و پرت می خرید که من بخورم اما این ماجراها یه هفته بیشتر طول نکشید و ویارهای سخت من شروع شد. توی اون موقع مامانی و خاله مهدیه هم تهران بودن و من اینجا تنها بودم. البته خاله معصومه چند باری بهم سرزد اما اون بنده خدا هم حسابی گرفتار مدرسه و بچه ها و نوه هاش و... هست. خیلی روزای سختی بود از همه چی بدم اومد...
22 آبان 1394