دختر عزیز مندختر عزیز من، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

آیسان؛ دختر مثل ماه من....

نگفته های با تاخیر من...

1394/8/22 18:17
نویسنده : مامان جون
125 بازدید
اشتراک گذاری

دختر عزیزم سلام.

بالاخره مامان جون شروع به نوشتن کرد. این تصمیمی بود که خیلی وقته میخواستم انجام بدم . در واقع از همون اولین روزایی که فهمیدم شما تو شیمکمی زبانمیخواستم این وبلاگو درست کنم و واست بنویسم که بدونی چه اتفاقایی تو این روزا افتاده اما متاسفانه فقط یه هفته حالم خوب بود و .....

و به قول معروف هوس می کردم بابایی هم هی تند تند خرت و پرت می خرید که من بخورم اما این ماجراها یه هفته بیشتر طول نکشید و ویارهای سخت من شروع شد.

توی اون موقع مامانی و خاله مهدیه هم تهران بودن و من اینجا تنها بودم. البته خاله معصومه چند باری بهم سرزد اما اون بنده خدا هم حسابی گرفتار مدرسه و بچه ها و نوه هاش و... هست. خیلی روزای سختی بود از همه چی بدم اومده بود حتی از بوی خونه مون. باباجون که جرات نداشت حتی گازو روشن کنه چون من خیلی عصبانی میشدم و عق میزدم حتی با تصور اینکه میخواد چیزی روی گاز درست بشه حالم بد می شد چه برسه به اینکه بوی اون غذا راه بیفته..غمگین
 

خلاصه اینکه این روزا همین طوری میگذشت تا اینکه مامانی اینا از تهران اومدن و منم دیگه 2 ماه رفتم خونه مامانی . طفلک بابا جون خیلی سختی کشید. اما هردو تامون وقتی به این فکر میکردیم که یه نی نی کوچولوی ناز میخواد چند ماه دیگه به جمعمون اضافه بشه سختی ها رو خیلی راحت تر تحمل میکردیم. یکی از سختی هایی که تو این دوران حال من رو بدتر میکرد این بود که باید سر کار هم میرفتم و با انواع و اقسام آدمها با بوی های مختلف!!! بدبوسر و کله میزدم. وقتایی که فقط خونه بودم حالم یه خرده بهتر بود.  خاله مهدیه هم که حسابی می پخت و تقویتمون میکرد اما واسه اینکه بو کمتر معلوم بشه یا میرفت طبقه پایین غذا می پخت و یا اینکه قبل از اینکه از سر کار بیام ناهاروآماده کرده بود و درا رو باز گذاشته بود تا بوها بره اما من بازم وقتی می اومدم خونه کلی بالا می آوردم. گریهگریه

بعد از آخرای 5 ماهگی هم که حالم خیلی بهتر شد ، مشکلات جدید سراغم اومد مثل  کاهش طول سرویکس وبالارفتن فشار خون و مشکوک بون به مسمومیت بارداری و.... خلاصه همه اینا باعث شد که نتونم نوشتن توی این وبلاگو شروع کنم. البته شایدم مهمترین دلیلش تنبلی بودخندونک آخه مامان جون تو این مدت خیلی تنبل شده بود. طفلک باباجون همه کارا ی خونه هم به دوش اون بود. باباجون دستت درد نکنه بابت همه زحمتایی که تو این مدت کشیدیبوسمحبت...

خلاصه اینه شما دختر قشنگم بعد از 9 ماه انتظار به آغوش من اومدی و زندگیمونو شیرین تر و قشنگ تر کردی.جشنجشنجشن

اومدنت به زندگی مامان جون و بابا جون مبارک عشق زیبای من.....زبانمحبتبوس

پسندها (1)

نظرات (1)

سحر
22 آبان 94 19:26
مبارکت باشه عزیزم.خوش به حالتون که سه نفره شدین واسه من هم خیلی دعا کنین
مامان جون
پاسخ
مرسی عزیز دلم. انشالا که خدای مهربون خیلی زود یه نی نی سالم و خوشگل هم به شما بده گلم.از آشناییتون خیلی خوشحال شدم