دختر عزیز مندختر عزیز من، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه سن داره

آیسان؛ دختر مثل ماه من....

خبر مهممممم

سلام دختر گلم نفسم. این خبری که دارم مینویسم همین الان اتفاق افتاد. من همین الان دیدم که شما تو دهن نازت یه مروارید کوچولو دراومده. مبارکت باشهههههه دخترم. نفسم عشقم. از خوشحالی باباجونو از خواب بیدار کردم وقتی بش گفتم از جا پرید هیلی خوشحالیمممممم.  مبارکتتت باشه گل منننننن. واییییی چقد خوشحالم عزیزم. حالا قراره اگه بتونم فعلا به کسی چیزی نگیم تا دو هفته دیگه که بریم تبریز انشالا و اونجا واسه جشن دندونی بگیریم. البته اگه من طاقت بیارم که بعید میدونم..‌‌‌ ...
17 اسفند 1394

پنجم اسفند ۹۴

وایییییییی دختر خوشگلم امروز شما  بعد از چند وقت تلاش پی در پی بلاخره تونستی به روی شکم غلت بزنی. این یعنی یه شاهکار بزرگ از دختر عزیزم.عاشقتم به خدا عسل مننننننن ...
5 اسفند 1394

دهم بهمن. ۴ ماهگی آیسان

سلام دختر عزیزم. معذرت میخوام که این خاطره رو با تاخیر مینویسم آخه کلی اتفاق افتاد و مامان یه کم درگیر بود. دختر دلبندم دهم بهمن روزی بود که شما ۴ ماهه شدی و باید واکسنتو میزدم واسه همین اون شب تصمیم گرفتیم دوباره برگردیم خونه مامانی تا صب اول وقت از اونجا شما رو ببرم مرکز بهداشت و دوباره برگردم خونه مامانی.(اآخه خاله محبوبه جون  که میخواست بره کربلا چن روزی اونجا بود و دور هم بودیم اما ما دوباره رفتیم خونه و کارو بارامون رو انجام دادیم و دوباره برگشتیم) خلاصه اینکه این دفعه قبل از رفتن به مرکز بهداشت قطره استامینوفن رو دادم تا بینم بهتر میشه یا نه که خدا رو شکر این دفعه شما اصن تب نکردی . خلاصه اینکه شب باباجون با یه کیک اومد خونه ماما...
24 بهمن 1394

مادر که باشی....

مادر که باشی دیگه دوست نداری به بهشت بری چون همین دنیا بهشت زیر پاته . مادر که باشی دیگه هیچ آرزوئی نداری چون با مادر شدن به تمام آرزوهات رسیدی.  مادر که باشی همیشه نگرانی نگران لحظه لحظه ی زندگی عزیز دلت . مادر که باشی هیچ چیز رو برای خودت نمی خوای همه ی زندگیت رو به پای عزیزدلت میریزی. مادر که باشی همیشه لحظه شماری می کنی که تولد عزیزت رو جشن بگیری حتی اگه اونها به یاد نیارن که تو چه روزی پا به این دنیا گذاشتی . مادر که باشی تا آخرین لحظه زندگیت دلواپسی دلواپس لحظه ی بی مادر شدن عزیزت..... مادر که باشی بعد از مرگ هم وظیفه ی مادری رو فراموش نمی کنی ودعای خیرت رو بدرقه ی راهش می کنی . مادر که باشی می فهمی مادر بودن یعنی چه ...
17 بهمن 1394

اولین کالسکه سواری آیسان کوچولو

سلام دختر مثل ماه من، آیسان عزیزم. امروز بعدازظهر با باباجون تصمیم گرفتیم بریم بازار . و برای اولین بار شما دختر کوچولوی خودمو گذاشتیم توی کالسکت. ماشالا بهت عزیزم. خیلی دوستش داشتی و میخندیدی بعدشم که خوابت برد و من باباجون با خیال راحت و به دور از هرگونه نگرانی از بابت اذیت شدن شما خریدامونو انجام دادیم. وای که مث شاهزاده خانوما شده بودی نفس مامان. حیف که ازت عکس نگرفتم اما دفه بعدی حتما میگیرم و واست میذارم توی ارشیو عکسات تا بعدا خودت ببینی گل دخترم. خوب دیگه من برم بخوابم که حسابی خوابم میاد. شما و باباجونتم که حسابی در خواب ناز به سر میبرین. انشالا که همیشه سالم و سلامت باشین و ارامش داشته باشین عزیزای من. ...
16 بهمن 1394

بابا گفتن آیسان جون

سلام قند و نبات مامان. امیدوارم الان که داری این یادداشتو میخونی حالت خوب خوب خوب باشه و هیچ غمی تو اون دل مهربونت نباشه مامان جون. آیسان جونم دیروز درواقع پریروز یعنی ۲۶ دیماه شما واسه اولین بار گفتی بابا. من و مامانی خیلی ذوق کردیم و هی تکرار میکردیم. شما هم عشق من باز میگفتی بابا. وقتی اومدم فیلم بگیرم حواست به موبایل پرت شد و فقط یه بار گفتی بابا البته اونوهم خیلی خوشگل گفتی آدم وقتی می بینه قند تو دلش آب میشه... باباجون هم شب وقتی از سر کار اومد و من فیلمو بش نشون دادم کلی ذوق کرد و به گفته خودش خستگی از تنش بیرون رفت ۱۰۰۰ بار اون فیلمو دید. سیر نمیشد که...  خلاصه اینکه حتما یادت باشه  اون فیلمو از تو آرشیو فیلمات نگاه کنی عسل...
28 دی 1394

11دیماه نود وچهار

دختر گلم عزیز دلم سلام امروز روزی بود که شما واسه اولین بار توی دستای کوچولوت اسباب بازیتو (جغجغه) رو نگه داشتی و باهاش بازی کردی خوشگل خانوم. این پیروزی مبارکت باشه دخترم                                                       ...
13 دی 1394

10دیماه نود و چهار

دختر عزیزم سلام. سه ماهه شدنت مبارک... سه ماه از بهترین روزهای باهم بودن گذشت روزهایی که تو به آنها رنگ و بوی زیبا شدن بخشیدی. تو دیگر شاهزاده بی بدیل رویاهای من و پدرت هستی دختر زیبای من ، عزیزترین من دوستت داریم.... دختر گلم امروز شما سه ماهگیت تموم شد و وارد ماه چهارم از زندگیت شدی. امیدوارم زندگی پربرکتی داشته باشی و 120 سالگیتو با خوشی و خوشبختی جشن بگیری. امروز با سه ماهه شدنت بلند خندیدی. صبح که بابا جون رفته بود سر کار و من داشتم پوشکتو عوض میکردم بعد از اینکه لباستو پوشیدم مثل همیشه بوست کردم و قربون صدقت رفتم و شما در جوابم بلند خندیدی هر چی میگفتم باز میخندیدی . با خنده های قشنگت دلم ضعف میرفت و باز حرف میزدم و باز شم...
13 دی 1394