دختر عزیز مندختر عزیز من، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

آیسان؛ دختر مثل ماه من....

اولین کالسکه سواری آیسان کوچولو

سلام دختر مثل ماه من، آیسان عزیزم. امروز بعدازظهر با باباجون تصمیم گرفتیم بریم بازار . و برای اولین بار شما دختر کوچولوی خودمو گذاشتیم توی کالسکت. ماشالا بهت عزیزم. خیلی دوستش داشتی و میخندیدی بعدشم که خوابت برد و من باباجون با خیال راحت و به دور از هرگونه نگرانی از بابت اذیت شدن شما خریدامونو انجام دادیم. وای که مث شاهزاده خانوما شده بودی نفس مامان. حیف که ازت عکس نگرفتم اما دفه بعدی حتما میگیرم و واست میذارم توی ارشیو عکسات تا بعدا خودت ببینی گل دخترم. خوب دیگه من برم بخوابم که حسابی خوابم میاد. شما و باباجونتم که حسابی در خواب ناز به سر میبرین. انشالا که همیشه سالم و سلامت باشین و ارامش داشته باشین عزیزای من. ...
16 بهمن 1394

بابا گفتن آیسان جون

سلام قند و نبات مامان. امیدوارم الان که داری این یادداشتو میخونی حالت خوب خوب خوب باشه و هیچ غمی تو اون دل مهربونت نباشه مامان جون. آیسان جونم دیروز درواقع پریروز یعنی ۲۶ دیماه شما واسه اولین بار گفتی بابا. من و مامانی خیلی ذوق کردیم و هی تکرار میکردیم. شما هم عشق من باز میگفتی بابا. وقتی اومدم فیلم بگیرم حواست به موبایل پرت شد و فقط یه بار گفتی بابا البته اونوهم خیلی خوشگل گفتی آدم وقتی می بینه قند تو دلش آب میشه... باباجون هم شب وقتی از سر کار اومد و من فیلمو بش نشون دادم کلی ذوق کرد و به گفته خودش خستگی از تنش بیرون رفت ۱۰۰۰ بار اون فیلمو دید. سیر نمیشد که...  خلاصه اینکه حتما یادت باشه  اون فیلمو از تو آرشیو فیلمات نگاه کنی عسل...
28 دی 1394

11دیماه نود وچهار

دختر گلم عزیز دلم سلام امروز روزی بود که شما واسه اولین بار توی دستای کوچولوت اسباب بازیتو (جغجغه) رو نگه داشتی و باهاش بازی کردی خوشگل خانوم. این پیروزی مبارکت باشه دخترم                                                       ...
13 دی 1394

10دیماه نود و چهار

دختر عزیزم سلام. سه ماهه شدنت مبارک... سه ماه از بهترین روزهای باهم بودن گذشت روزهایی که تو به آنها رنگ و بوی زیبا شدن بخشیدی. تو دیگر شاهزاده بی بدیل رویاهای من و پدرت هستی دختر زیبای من ، عزیزترین من دوستت داریم.... دختر گلم امروز شما سه ماهگیت تموم شد و وارد ماه چهارم از زندگیت شدی. امیدوارم زندگی پربرکتی داشته باشی و 120 سالگیتو با خوشی و خوشبختی جشن بگیری. امروز با سه ماهه شدنت بلند خندیدی. صبح که بابا جون رفته بود سر کار و من داشتم پوشکتو عوض میکردم بعد از اینکه لباستو پوشیدم مثل همیشه بوست کردم و قربون صدقت رفتم و شما در جوابم بلند خندیدی هر چی میگفتم باز میخندیدی . با خنده های قشنگت دلم ضعف میرفت و باز حرف میزدم و باز شم...
13 دی 1394

عزیزترینم، فرزندم....

عزیزترینم,فرزندم  من مادرت هستم... من با عشق, با اختیار, با اگاهی تمام پذیرفته ام که مادرت باشم  تا بدانم خالقم چگونه مخلوقش را دوست میدارد هدایت میکند و در برابر خواسته های تمام نشدنی اش لبخند میزند و در اغوشش میگیرد, من یک مادرم هیچ کس مرا مجبور به مادری نکرد...  من به اختیار مادر شدم تا بدانم معنی بی خوابی های شبانه را تا بیاموزم پنهان کردن درد را پشت همه حجم سکوتی,که گاه از خودگذشتگی نامیده میشود...  تا بدانم حجم یک لبخند کودکانه ات می تواند معجزه زندگی دوباره ام باشد... من نه بهشت می خواهم نه اسمان و نه زمین ...  بهشت من زمین من و زندگیم نفس های ارام کودکی توست که در اغوشم رویای پروانه ارزوهایت را م...
13 دی 1394

حرف زدن به سبک آیسان

سلام دختر ناز من الهی که قربونت برم که ماشالا روز به روز داری ناز تر و خانوم تر میشی. فدای اون خنده هات دختر قشنگم .  دیشب شب چله بود و ما رفتیم خونه مامانی خیلی خوش گذشت  خاله مهدیه کلی تدارک دیده بود از میوه و تنقلات گرفته تا شلغم و هویج پخته و .... خلاصه همه چیییی.  مامانی هم که همه رو به صرف پیتزا مهمون کرد. شما هم که کلی شیرین کاری واسه مامانی و خاله مهدیه انجام دادی و اونا هم هی قربون صدقت میشدن خاله مهدیه رو که از هر طرف بگیری ، حتی واسه 5 دقیقه میاد خونمون که تو رو ببینه. طفلک مامانی هم که نمیتونه باید منتظر بشه تا ما بریم .اگه هوا خوب بود که هرروز میرفتیم اونجا اما هوا سرده و من میترسم خدایی نکرده دور از جونت سرما ب...
2 دی 1394

دو ماهگی

نفس مامان امروز شما دو ماهه شدی . دوماهگیت مبارک فسقل خانوم من..... امروز باید واکسن دو ماهگیتو میزدیم. از دیشب با باباجون قرار گذاشتیم که دیرتر بره سرکار تا همون اول صبح بریم و واکسنتو بزنیم. اما من دیشب یکم حالش خراب شد و سر درد و چشم درد شده بودم. واسه همین صبح به باباجون گفتم که اون بره سرکار تا من یه کم بیشتر بخوابمو بعدش با یکی از خاله جونات میرم. مرکز بهداشت هم خیلی نزدیک بود خداروشکر. خاله محبوبه جون هم که واسه مراسم اربعین به اتفاق عمو نصرت وبچه ها اومده بودن مشهد، اومد و باهمدیگه شما رو بردیم مرکز بهداشت و واکسنتو زدیم. خدارو شکر که خاله محبوبه بود و شما رو نگه داشته بود واسه واکسن وگرنه من که اصلا دلشو نداشتم موقع واکسن زد...
10 آذر 1394