بعد از رفتن مادرجون...
چند روزیه مادر جون اینا رفتن و حونمون واقعا سوت و کور شده. جاشون خیلی خالیه. بعد از چند روز که مهد رفتی، اولش یه کم غریبگی کردی با مربیت اما باز باهاش رفیق شدی خداروشکر عکسایی که توی این مدت باهم گرفتیم رو از توی گوشی باباجون پیدا میکنی و یکی یکی با انگشت کوچولو و نازت نشونشون میدی، سپیده، سحر ، ساینا، آنیا... خیلی هم ناز و بامزه میگی خلاصه ماجرایی داری این روزا درگیر اینم که دیگه کم کم از شیر بگیرمت. آخه دیگه داری ماشالا خانوم میشی عسل مامان... امیدوارم بتونم این مرحله رو به راحتی بگذرونم آخه باید مواظب این باشم که ضربه روحی هم بهت وارد نشه حالا توکل بخدا. اما مطمئنم که تو خیلییییی قویتر از این حرفایی قهرمان من ...
نویسنده :
مامان جون
0:39