دختر عزیز مندختر عزیز من، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

آیسان؛ دختر مثل ماه من....

دخترم... دردانه زیبایم....

دخترم دردانه ی زیبایم عزیز تر از جانم پاره ی تنم دوستت دارم ️ ️ ️ ️ ️ صدای دلنوازت را نگاههای معصومانه ات را شیطنت های کودکانه ات را اشک های بی کینه ات را دل پاک و مهربانت را   همه را دوست دارم می دانی... تو مژدگانی همه ی مهربانی های عالمی تو بهترین همدم و مونس و  با محبت ترین پرستار عالمی تو ارزنده ترین هدیه ی خدا بر روی زمینی و در یک کلام تو رحمت کاملی تو را با همه ی وجود دوست می دارم ️ ️ ️ ️ ️...
21 تير 1396

بدون عنوان

خودت می‌دونی عزیزم که وقت پیام گذاشتن رو پیدا نمی‌کردم. همش دنبال وقت می‌گشتم تا درباره جشن تولد یکسالگیت مفصللللل واست بنویسم اما نمیشد. امروز تصمیم گرفتم فقط عکس تولدت رو بذارم و ماجراش رو انشالا وقتی بزرگککگ شدی واست تعریف کنم. حتما یادم بنداز چون مهمه و دوست دارم بدونی توی تولد یکسالگیت چه اتفاقایی افتاد . دوستت دارم و دختر قشنگم . مهربونم عزیزم. و بقول خودت عاشقتم اینم عکستولد یک‌سالگی دختر گلم اینا هم عکسایی که با گوشی از روی صفحه ژورنال آلبومت گرفتم . اما ازونجایی که گوشی موبالموبه فنا دادی ٬ کیفیت نداره ...
21 تير 1396

بازم دیر واست نوشتم🙈🙈

سلام دختر قشنگم امروز که بعد از چند وقت البته با نهایتتتت شرمندگی به وبلاگمون سر زدم دیدم یه امکان جدید گذاشته که از طریق تلگرام عکسا و متنهامون رو میتونیم بفرستیم به وبلاگ. خیلی خوشحال شدم چون جریان استفاده از لپ تاپ خیلی معضل شده بود . چون دختر خوشگل و کنجکاو من یه دقیقه هم به مامان جون فرصت نمی‌داد که صفحه کلید لپتاپ رو لمس کنم و میخواست همش خودش اینکار و انجام بده خلاصه با این امکان جدید راحت از طریق موبایل می‌تونم هر لحظه که بخوان عکس و متن بفرستم. انشالا قول میدم ازین به بعد بیشتر واست بنویسم دخترم . شما واقعا دیگه دلبر شدی این روزاااا . خوب الان یکسالی هست که مهدکودک میری. جدیدا دیگه واست سرویس گرفتم که از مهد بیارتت بانک...
21 تير 1396

بعد از ماهها من برگشتم...

سلام دختر قشنگم. واقعا شرمندتم که این چند ماه نتونستم بیام و واست بنویسم گل من. راستش صفحه کلید کامپیوتر خراب شده بود و نمیتونستم واست تایپ. با گوشیمم که میخواستم بنویسم ، جملات بهم میریخت و خلاصه همه چی دست به دست هم داد تا باز من تنبلی کنم و واسه دختر قشنگ ننویسم ... توی این مدت اتفاقات خوب زیادی افتاد که من از نوشتنشون توی این وبلاگ غافل شدم... الان که دارم واست مینویسم عزیزکم،شما یکسال و چهارماهت شده. یه جیگرییییی شدی که نگو به قول عمه تهمینه جون مث فرشته ها شدیییی. مهربون و ناز.. خلاصه اینکه هممون عاشقتیم. مامانی جون و خاله مهدیه و خاله محبوبه جونو که نگووووووووو . خاله مهدیه و مامانی که هروز زنگ میزنن که بیا اینجا اگه یه روزم نریم...
11 دی 1395

آش نذری امام زمان(عج)

پارسال که توی شکمم بودی عزیزخانوم همش نگران و دلواپست بودم که شما سالم به دنیا میای ؟چی میشه؟ چی نمیشه؟ هر روز هم که یه مشکلی داشتم و میگفتن طول سرویکس کاهش پیدا کرده و این میتونست یه کم خطرناک باشه فک کنم توی ماه 5 بودم اون موقع که دکترم از این بابت نگران بود خودمم خیلی نگران بودم .یادمه  شب نیمه شعبان بود و خیلی دلم گرفته بود که خاله محبوبه زنگ زد و با مامانی جون صحبت کرد و بعدش هم با من حرف زد و گفت مثل هر سال دارن توی کوچشون آش جو نذری واسه سلامتی امام زمان میپزن منم که خیلی دلم گرفته بود بغضم ترکید و نذر کردم که انشالا همه چی به خوبی تموم شه و شما سالم و سلامت تو بغلم بیای منم از سال بعد تا هروقت تونستم و زنده و سالم بودم روز نیمه ...
4 خرداد 1395

جشن گلغلتان

سلام دختر کوچولوی من. میخوام خاطره سفر به دامغان رو واست تعریف کنم. از اونجایی که دیگه کم کم داره مرخصی زایمان مامان جون تموم میشه ، تصمیم گرفتم یه مسافرت یه هفته ای بریم دامغان البته باباجون که مرخصی نداشت موند خونه ولی واسه 12 اردیبهشت و 20 اردیبهشت واسمون بلیط رفت و برگشت به دامغانو گرفت تا هم بریم بگردیم و هم اینکه شما خوشگل خانومو واسه جشن گلغلتان امیر آباد ببریم. جشن گلغلتان یه جشن بومی محلی دامغان هست که البته ثبت ملی هم شده و هرسال نوزادانی که اولین بهار زندگیشون رو سپری میکنن رو توی گل محمدی میغلتونن و معتقدن که باعث میشه تا بدن نوزاد انشالا نسبت به حساسیت ها مقاوم بشه. من هم تصمیم گرفتم شما رو به این جشن ببرم. خلاصه اینکه ما رفتیم ...
4 خرداد 1395

هفت ماهگی

امروز دهم اردیبهشت بود و آیسان عزیز من هفت ماهه شد.میخواستیم مث هرماه واست ماهگرد بگیریم اما به دلیل اینکه مراسم سالگرد فوت بابایی خدابیامرز رو مامانی توی امروز گرفت  نشد ، بهشت رضا و ناهار بعدشم که زن عموی مامان جون که از کرمان اومده بودن با خواهراشون اومدن و چند ساعتی رو دور هم بودیم ، خلاصه اینکه نشد ماهگرد بگیریم.کاری که از امروز شروع کردی گل من اینه که دیگه خیلی به من میچسبی و همش دوست داری پیشم باشی و ازم جدا نشی بعضی وقتا ازین کارات گریم میگیره و یاد این میوفتم که چه جوری دوماه دیگه قراره ازت جدا بشم و بذارمت مهدکودک... خیلی وابستم شدی وقتی از کنارت پا میشم با چشم تعقیبم میکنی اگه دور و برت بودم که هیچ ، ادامه بازی ،اما اگه رفتم...
11 ارديبهشت 1395