دختر عزیز مندختر عزیز من، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

آیسان؛ دختر مثل ماه من....

مهمونی کوچیک ما....

بعد از دهمین روز دیگه اومدیم خونمون مادر جون هم از تبریز اومده بودن مشهد پیشمون.  فردای اون روز یه مهمونی دور همی داشتیم تو خونه مون . مهمونی خیلی خوب بود و همه چی عالی برگزار شد اما .....           اما یه اتفاق حالمو خراب کرده بود. وقتی داشتم لباسهاتو عوض میکردم دیدم که روی دو تا دستات تاول های درشتی زده و زرد رنگه خیلی ترسیدم به مامانی اینا و خاله معصومه نشون دادم گفتن چیز مهمی نیست، حساسیته و جای نگرانی نداره اما فردای اون روز که بردمت پیش دکتر خوارزمی ناراحت شد و گفت واسه اطمینان ببرید پیش دکتر معموری تا مشورت کنم باهاش. تلفنی باهاش صحبت کرد و همون شب یه نامه داد و گفت که حرف من، حرف دکتر مع...
23 آبان 1394

خونه مامانی اینا

بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدیم رفتیم خونه مامانی و تا 10 روز اونجا موندیم. تو این مدت مامانی خیلی زحمت کشید. آخه....     آخه مامانی یه  کم پاهاش مریضه و باید با واکر راه بره همیشه هم روی تختش میشینه و ماها میریم پیشش تو اتاق تا اذیت نشه اما این مدتی که من اونجا بودم ،چون تخت من رو توی سالن گذاشته بودن می اومد روی مبل کنار تخت می نشست و اصلا توی اتاقش نمی رفت و همش راهنماییم میکرد که چیکار کنم که مواظب شما باشم. شبها هم که می اومد گوشه تختمون می نشست و تا صبح نگهبانی می داد و نمی خوابید آخه میترسید نکنه که من چون هنوز اولشه و بلد نیستم یه وقتی خدایی نکرده دستم بره رو صورتت یا موقع شیردادن واسه شما مشکلی پیش بیاد. م...
23 آبان 1394

اولین روز زمینی شدن فرشته کوچولو

دختر عزیزم 10مهرماه همزمان با عید غدیر بود که شما پای کوچولوت رو به این دنیای بزرگ و رنگارنگ گذاشتی تا با اومدنت رنگ شادی و شعف وصف ناشدنی به زندگی همه ما بپاشی. فرشته کوچولوی من شما دربیمارستان بنت الهدی مشهد ساعت 2.45 عصر بعد از بیشتر از 8ساعت درد و انتظار به دست پزشک خوب و مهربون دکتر میترا زنگنه که البته دوست خاله مهدیه هم بود، زمینی شدی.       بعد از زایمان بلافاصله ما رو به اتاقی در همون زایشگاه بردند و مقداری کاچی و خرما و آبمیوه دادن که بخوریم بعد از چند دقیقه هم شما رو تو آغوشم گذاشتند و ازم خواستند که شیرت بدم. به جرات میتونم بگم که زیباترین لحظه در زندگیم دیدن روی ماه شما دختر گلم بود. یک فرشته ناز و ...
23 آبان 1394

نگفته های با تاخیر من...

دختر عزیزم سلام. بالاخره مامان جون شروع به نوشتن کرد. این تصمیمی بود که خیلی وقته میخواستم انجام بدم . در واقع از همون اولین روزایی که فهمیدم شما تو شیمکمی میخواستم این وبلاگو درست کنم و واست بنویسم که بدونی چه اتفاقایی تو این روزا افتاده اما متاسفانه فقط یه هفته حالم خوب بود و ..... و به قول معروف هوس می کردم بابایی هم هی تند تند خرت و پرت می خرید که من بخورم اما این ماجراها یه هفته بیشتر طول نکشید و ویارهای سخت من شروع شد. توی اون موقع مامانی و خاله مهدیه هم تهران بودن و من اینجا تنها بودم. البته خاله معصومه چند باری بهم سرزد اما اون بنده خدا هم حسابی گرفتار مدرسه و بچه ها و نوه هاش و... هست. خیلی روزای سختی بود از همه چی بدم اومد...
22 آبان 1394